ای زلف تو دام دل دانا و خردمند


دشوار جهد دل که در افتاد درین بند

اندر دل من بود نهالی ز صبوری


بادی بوزید از تو و از بیخ برافگند

بودیم خردمند، که زد عشق تو بر ما


دیوانگی آورد و نماندیم خردمند

شیرینست دروغ تو، ز هم ارچه زنی لاغ


حلوا نتوان خورد ازینسان که تو سوگند

ای باد، بجنبان سر آن زلف و ببخشای


بر حال پریشان پریشان شده ای چند

در آرزوی یک سخن تلخ بمردم


روزی نشد از دولت آن لعل شکر خند

اصحاب هوس چاشنی عشق، چه دانند؟


لذت ندهد تشنه می را شکر و قند

بگذار که بیرون رود از پرده دل راز


کاین پرده نمانده ست کنون قابل پیوند

هرگز نرود نقش رخت از دل خسرو


زان گونه که از ران سگان داغ خداوند